سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با مرتضی وعده کرده بودم میدون امام حسین. کنار شهرداری مرکزی. می گفت بعد چند وقت که اومدی می خوام یه دوری با هم بزنیم. بالاخره نیمه شعبان هم بود و خیابون ها چراغونی شده بود و هم فال بود و هم تماشا.

وقتی بعد از یک ساعت توی ترافیک بودن رسیدم به میدون امام حسین دیدم نیستش. گفتم من که نیم ساعت دیر اومدم. اون هم بخواد همین کار رو بکنه دیگه هیچی. یک ربعی الاف شدم تا اومد. ولی تنها نبود. از چشمای بادومی طرف می شد فهمید که ایرانی نیست. به اتکای همون سه چهار ترم زبان که رفته بودم عین آدمهایی که ته زبانن رفتم جلو دستم رو جلو بردم و گفتم:

 Hi. Nice to meet you sir

لبخندی زد و دست داد و گفت: سالام. یه چیزایی هم گفت که من نفهمیدم. مرتضی شروع کرد به معرفی کردن من و معرفی کردن اون. خلاصه فهمیدیم که استرالیاییه و به خاطر این که مادرش ژاپنیه قیافه ش این طوری شده. راه افتادیم طرف چهارباغ و اون با مرتضی صحبت می کرد و من هم به خودم فشار می آوردم تا از هر ده کلمه پنج تاش رو متوجه بشم. البته می شد راحت فهمید. انگار به سختی فیلماشون صحبت نمی کرد. خلاصه تا برسیم به سی و سه پل حسابی با هم رفیق شده بودیم.

براش یه جوک گفتم که کلی خندید. اگر چه مطمئن نیستم درست گفته باشم براش:

One day two persons went to cinema together. there was a bold man infront of them in next row in the cinema. One of them said to other one how much money do you give me if I hit his head? That otherone said you can"t do that. I give you 5000 tomans...

خلاصه تا اون جایی که می گه : ئه ئه اصغر تو این جایی؟ من تا حالا دوبار زدم پس سر یه یارویی که اون عقب نشسته بود. فکر می کردم تویی...

تا اومدم جوک رو بهش حالی کنم رسیده بودیم پل پل ابوذر. کلی خندید. وسط خنده هاش نمی دونم چی شد که مرتضی به ش گفت :

 Do you beleive God?

 تا این رو شنید خنده ش قطع شد. یه فکر کرد و گفت:

 No .

گفتم :

 .Why? Most of people in the world believe God

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

Because I can do any thing, az I want... 

با تعجب بهش گفتم:

 Are you sure?

نگاهش رفت روی رودخونه و دیگه چیزی نگفت. سرم رو انداختم پایین و یواش گفتم :

I"m not sure.

دیگه حال نداشتم حرف بزنم. مرتضی می گفت چته؟ چی شد؟ می خوای ردش کنم بره؟ ببخشید من امشب تو رو کشوندم این جا که با هم راه بریم یه کمی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه. معذرت می خوام. می خوای بفرستمش بره هتل؟

زیر لب گفتم:

I"m not sure... I"m not sure... I"m not sure


نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/29ساعت  9:2 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]